یک روز صبح که پادشاه اصفهان! از خواب بلند میشه، میبینه خزانهء شاهنشاهی رو به اتمامه؛ و چون همه هزینهء عیش و نوش و حرمسرای پادشاه از همین خزانه تامین میشده، خیلی ناراحت میشه! از این رو ناراحت و محزون وزیر اعظم را فرا میخونه و مساله را باهاش در میون میذاره. وزیرِ با فراستِ دربار هم وقتی از مشکلِ شاه مطلّع میشه، بدون اینکه کوچکترین نگرانی به خودش راه بده میگه: «سرورم! ناراحتی شما بسیار بسیار بی مورد است. من همین الآن راهی را پیشنهاد میکنم که اگر آن را اجرا کنید نه تنها میتوانید سالیان سال با خیال راحت بر این مردم حکومت کنید، بلکه هزینهء عیش و نوشِ شاهانهتان بیشتر از پیش تامین خواهد شد!» پادشاه متعجبانه رو به وزیر میکنه و میگه: «خزانهء ما خالی شده و تو ادعا میکنی که به راحتی میتوانی آن را پر کنی؟ زود باش بگو ببینم چه راه حلی در نظر داری که دارم ذوق مرگ میشوم!» وزیر رو به پادشاه میکنه و میگه: «از فردا روی سی و سه پل خراج ببندید!» پادشاه که تا به حال فکر میکرد وزیرش حتما منبع جدید گازی، نفتی، برقی، آبی، برای فروش به «بیگانگان»! کشف کرده، یااینکه مبالغی تهِ صندوق ذخیرهء ارزیش باقی مونده، یا چیزی غیر از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا کرده که بشه صادر کرد، یا در نهایت میخواد وامی، چیزی از صندوقهای بینالمللی برای شاه بگیره، تا اینو شنید از کوره در رفت و گفت: «نکند مغز وزیر ما عیب کردهاست؟! این مردم نان خالی هم به زور میتوانند سر سفرههایشان ببرند، آنوقت تو میخواهی برای رد شدن از پل ازآنها پول بگیری؟ تازه کدام پل؟! سی و سه پل؟! همان پلی که مردم هر روز از آن رد میشوند تا به آن طرف رودخانه بروند و مایحتاج زندگیشان راتامین کنند؟! نکند اینگونه میخواهی مردم بر ضد ما شورش کنند و خودت به پادشاهی برسی؟!» وزیر هم منّ و منّ کنان گفت: « جناب پادشاه! من غلط بکنم که سودای سلطنت در سر بپرورانم ! من به گور پدرم خندیده باشم اگر بخواهم پایههای حکومت شما را متزلزل کنم.» و از آنجا که رگ خواب پادشاه در دست وزیر اعظم بود شروع کرد: « شما صاحب نعمت مائید! شما سرور مائید! اصلا ما را چه به پادشاهی؟ما جیره خور شمائیم! مگر میشود ما یادمان برود که شما از طرف حاکم ستمگر قبلی چقدر زندان رفتید و شکنجه شدید تا توانستید این حکومت را تشکیل دهید؟! اصلا اگر شما نبودید مگر این حکومت تشکیل میشد؟ مگر یادمان میرود چگونه جانتان را کف دستتان گرفتید و با عزّت! 8 سال در صف اول جنگ با دشمنان میجنگیدید؟ مگر میشود فراموش کرد که دو تا شاهزادههای حضرتعالی چگونه با جسارت تمام در سالهای جنگ به مملکت اجانب رفتند و آن همه آوارگی و غریبی و خطرهای جانی را تحمل کردند تا بتوانند دانش ساخت توپ و تفنگ را به ممالک تحت سیطره شماانتقال دهند؟! تازه چه کسی بهتر از شما میتوانست آن جنگ خانمان سوز را تمام کند؟ همه شاهد بودند که شما وقتی دیدید دیگر جنگ کافی است چگونه جنگ را پایان دادید! حالا جنگ که پیشکش! مگر بی وجود مبارک شما میشد آن همه خرابی و ویرانی جنگ را آباد کرد؟ حالا در این حین چند تا رعیت هم زیر بار فشار ساخت و ساز له شوند فدای سر شاهنشاه! اصلا یک حکومت است و جناب شاه! بقیه هم پشم!...» پادشاه که همیشه عاشق تملّق و چاپلوسی اطرافیان بود تا این حرفها را شنید خوش خوشانش شد و رو به وزیر اعظم کرد و گفت: «باشد! قبول میکنم اما اگر این کار باعث شد که کوچکترین نا رضایتی در بین رعیّت من ایجاد بشه من میدانم و تو! بالاخره هر چه باشد باید رعیّتی باشد که همچو مائی بتواند بر ایشان حکومت کند. اگر بنا باشد روز به روز کمر رعیت زیر بار تورّم له شود پس ما بر چه کسی حکومت کنیم؟...»
خلاصه اینکه شاه راضی شد مبلغ کمی به عنوان خراج برای عبور از روی پل، از مردم گرفته بشه. فردا جارچیهای پادشاه همه جا توی شهر جار زدند که از امروز هرکس بخواهد از روی سی و سه پل عبور کند باید یک ریال به عنوان خراج بپردازد. مردم ابتدا به این خبر جارچیها خندیدند. چون اصلا باورشان نمیشد که برای عبور از پل هم باید پول داد! اما وقتی به پای پل رسیدند و دیدند قضیه جدی است، یه کم ناراحت شدند. بعضیا اعتراض کردند و بعضیا هم قهر کردند و برگشتند. اما بیشتر مردم که کار و زندگیشون به عبور از پل بسته بود گفتند: «حالا مگه 1 ریال چقدره؟ بیاین این 1 ریال را بدیم و بریم...»
بعد از چند روز وزیر اعظم در حالی که به همراه شاه مشغول خوشگذرانی بود، برای اینکه یه کم پیش پادشاه خودشیرینی کرده باشه رو کرد به شاه و گفت: «حضرت والا! اگر اجازه دهید برای آنکه خزانهء شاهنشاهی از پشتوانه بیشتری برخوردار باشد از فردا خراج روی پل را دو برابر کنیم؟!» پادشاه که تازه چند روزی بود خیالش از بابت خزانه راحت شده بود، دوباره ناراحت شد و گفت: «نکند وزیر ما قصد دارد واقعا این مردم را از دست ما ذلّه کند؟! مگر خراج قبلی چه اشکالی دارد که هنوز چند روز نگذشته آن را زیاد کنیم؟ با همان خراج قبلی هم امورات شاهانهء ما میگذرد!» اما وزیر که بقای خود را در نزدیکی هر چه بیشتر به سلطان میدونست با چرب زبانی شروع کرد مقداری از تفریحات جدید که پادشاه میتونه با اون پول به اونها بپردازه را برای شاه مثال بزنه! -که ما به علت رعایت حجاب اسلامی مجبوریم این قسمت راسانسور کنیم!- خلاصه اینکه کم کم از تعریفاتِ وزیر دهان پادشاه آب افتاد و قبول کرد خراج دو برابر بشه! فردا باز جارچیهای شاه خبر جدید را به مردم اعلام کردند و باز هم مثل دفعهء قبل مردم ابتدا یه کم محترمانه! اعتراض کردند ولی بعد کم کم موضوع عادی شده و همه مردم برای عبور از پل دست به جیب شدند.
چند روز دیگر از این ماجرا گذشت و وزیر با فراستِ شاه بعد از چند روزی غیبت در یک جلسهء عمومی به خدمت پادشاه رسید. تا چشم شاه به وزیرش افتاد قاه قاه زد زیر خنده و گفت: «نکند وزیر اعظم ما از دوبرابر کردن خراج پل ترسیده که چند روزی است خود را در پستوی خانهاش پنهان کردهاست؟!» وزیر هم تعظیمی کرد و گفت: « حضرت پادشاه به سلامت باد! من این مردم را مثل کف دستم میشناسم. مطمئنم اگر ده بار دیگر هم خراج پل را زیاد کنید صدایی از آنها بلند نشود!» اما باز هم پادشاه خندید و این حرف وزیر را یک شوخی تلقّی کرد. وزیر هم که انگار قلباً به حرفی که میزد اطمینان داشت هرچه پادشاه میگفت، باز بر حرف خودش تاکیدمیکرد! پادشاه که از این همه جسارت وزیر اعظم به وجد اومدهبودو ازطرفی هم، چون در دو مورد پیشین حرف وزیر درست از آب در اومده بود، میخواست یه جوری وزیر را ضایع کنه، به این کل کل ادامه داد! تا جایی که یه دفعه وزیر گفت: «برای اثبات حرفم لطفا دستور دهید از فردا علاوه بر اخذ خراج، یک ضربه شلّاق به هر عابر بزنند!» ناگهان همهء فضای کاخ را سکوتی عجیب فرا گرفت و شاه و اطرافیان، همگی شوک زده، ساکت شدند! بعد از لحظاتی صدای قهقههء پادشاه بود که کم کم خندهء بقیهء درباریان را هم با خودهمراه کرد. اما وزیر باهوش همونجا سر جاش ایستاده بود و هیچ نمیگفت! کم کم خندههای پادشاه با حالتی عصبی همراه میشد و در همان آن، فکری به ذهنش رسید. پادشاه رو کرد به وزیر و گفت: «باشد قبول است! اما اگر این کار تو باعث شد کوچکترین اعتراضی به شیوهء حکومت ما بشود سر خودت را در میدان اصلی شهر از تنت جدا میکنم!» وزیر هم که انگار منتظر همچین پیشنهادی بود با زرنگی تمام گفت: «و اگر هیچگونه اعتراضی نشد چه؟» پادشاه هم که گویی مطمئن بود وزیر شکست میخوره گفت: «در پیش همهء این رجال مملکتی قول میدهم اگر حرف تو درست از آب در آمد ما به همان خراج 1 ریال راضی هستیم و تو هرچه بیشتر از مردم گرفتی مال خودت!»...
از فردا وزیر اعظم چندین گماشته را مامور کرد که به هرکس که میخواد از پل رد بشه یک ضربه شلّاق بزنند! از طرفی، پادشاه هم که منتظر شکستِ وزیر بود چندین نفر نیروی ویژه را مامور کرد که اعتراضهای مردمی را ثبت کنند و به اطلاع شاه برسانند! چندین روز گذشت و نوبت به گزارش ماموران رسید. باز هم همهء رجال مملکتی جمع شدند و پادشاه هم خوشحال و خندان روی تخت سلطنتی تکیه کرده بود. ماموران شروع به گزارش اعتراضات مردمی کردند اما هر بند از اعتراضات را که میخواندند با خندهء حضّار مواجه میشدند! : «دیروز یک پیرزن در تاکسی به ضربهء شلّاق اعتراض کرد چون پوست پشت کمرش را چروکیده کرده است!!! دیشب یک پیرمرد در قهوهخانهء حج مِیتی به ضربهء شلاق اعتراض کرد چون با دو جوان شرط بسته بود اگر ده ضربهء شلاق هم بخورد طاقت میآورد اما ماموران وظیفه شناس از زدن شلاق بیشتر به او امتناع کرده بودند!!! و ... » ناگهان پادشاه با عصبانیت تمام فریاد زد: «بس است دیگر!نخوانید..» وزیر اعظم که از طرفی خود را پیروز میدان میدونست و از طرف دیگر بقای خود را در رضای شاه میدید، سریعاً دهانش را نزدیک گوش پادشاه برد و آهسته پچ پچ کرد: «حضرت والا به سلامت باد! هدف من از این کار فقط این بود که به شاهنشاه اطمینان دهم چه رعیّت خوبی دارند. وگرنه ما که جیرهخور آستان شاهانه هستیم. ما را چه به شراکت در خزانه؟! ...» و در آخر هم به پادشاه پیشنهاد کرد برای تشکر از چنین مردم خوبی، فردا به روی پل تشرف فرما شوند و از نزدیک به مشکلات مردم رسیدگی کنند!
فردا صبح پادشاه با تمام خَدم و حَشم به روی پل اومد. همهء مردم از مرد و زن و پیر و جوان در کنار پل جمع شده بودند و برای شاه سوت میکشیدند و کف میزدند! در مدخل ورودی پل هم ماموران مشغول کار خود بودند. پادشاه که از این همه رضایت رعیّت احساس قدرت میکرد رو به مردم کرد و گفت: «اگر مشکلی یا کمبودی در رابطه با طرحِ خراجِ پل دارید بیان کنید تا دستور دهم در اسرع وقت به آن رسیدگی کنند.» ناگهان یکی از ریش سفیدان از وسط جمعیت برخاست و با صدای بلند گفت: «حضرت والا به سلامت باد! مشکل خاصی نیست، فقط اگر دستور دهید تعداد ضاربین را بیشتر کنند بسیار منّت نهادهاید. چرا که اینگونه مردم کمتر معطّل میشوند!!!»